خواندنی

این مطلب توسط آقای صحاب خلیفه شال که همراه همیشگی وبلاگ هستند برای ما ارسال شده که خواندنی و ستودنی است.با تشکر از ایشان

بسمه تعالی
سلام:
به ماشین دودی سنگ پرتاب نکنیم .
آفرین به مرم =(تلفظ نام با گویش تاتی )نوه کربلایی خلیفه 
بزرگ.
کربلایی خلیفه بزرگ را بزرگان شال؛ خوب ؛می شناسند "از جمله مرحوم حاج اسداله مهری که دارای حافظه ای قوی ومسلط وعالم علم الرجال بود.
غروب روز دهم فروردین 1393حدود ساعت 8شب اطراف منزل شخصی پدرم؛مرحوم دولت خلیفه 4نفرهمراه باحدود 200الی300راس بزوگوسفند(خرده مال)را که 
براثر برف و بوران و کولاک از روستای دیلم ده(دیلمده)بطرف شال وکسیان هدایت شده بودند را مشاهده کردم که به دنبال طویله وجا سرگردان بودند .خیالشان را با این جملات راحت کردم .شما احشام را جایی جا کنید تا دراین سرمای استخوانسوز یخ نزنند ؛من کل مایتاج ضروری شما را فراهم میکنم .از قضا ما در منزل مهمان ومسافر نوروزی داشتیم ؛دو سه بار رفت وآمد کردم در ضمن کسیان امکانات تلفن همراه بدلیل واقع بودن در منطقه کور را ندارد ؛ومن گوشی سیار منزل را برای تماس های فوری در اختیار گذاشتم وآن عزیزان دامدار با خانواده های خود از جمله با محرم خلیفه (معروف به مرم)تماس گرفتند. 
بعداز دقایق کوتاهی آقای مرم اومد وحیوانات زبان بسته را از سرمای طاقت فرسا نجات داد .خرده مال واحشام را در طویله وحیاط خالی  از سکنه مرحوم پدرش غریبعلی خلیفه جا دادوهمکاران خودش را برد منزل شخصی خودش ؛در جواب اصرار من به جهت خدمت گفت"دوستان من خیس ومشکلات خاص خودشان را دارند".خلاصه خدمت کرد وناجی شد.علاوه بر دام نفرات کمکی از دیلمده رسید شدند9نفردر شرایط بسیار بد آب وهوایی.این نوع دوستی درشال سابقه طولانی داردوبسیار 
زیباست؛اما شرایط ومتغییرها نسبت به سالهای قبل با توجه به توقعات جامعه وخانواده 
خیلی عوض شده ؛درست به همین خاطر کار مرم قابل تقدیرومایه فخر ومباهات شال در روستاهای همجوار در سالهای آتی خواهد شد. 
اما حرف من:
1-با دیلم دهی ها بر سر حدود مرزی ومرتع؛محترمانه برخورد کنیم
2-برای اثبات نوع دوستی پی هر کارمعقول را بجان بی منت بمالیم
3-از هر شخصی در جایگاه تاثیرگزاری مثبت تقدیر کنیم
4-خوبی ها را هم ببینیم.

ارادتمند صحاب خلیفه شال

داستانی زیبا و تاثیرگذار

داستانی از امیرالمومنین علیه السلام.
سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:
 
چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟
 
آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
 
امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
 
ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
 
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟
 
گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...
 
و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

و در پایان آیا بخشش و گذشت در شهر ما از بین نرفته است...!!!؟؟؟

منبع:ایمیل دریافت شده

خدا عادل است

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
“و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.”
سوره مؤمنون – آیه ۷۸

سه پند از لقمان

 روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! 

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. 

پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.

کفاش و تاجر

در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط  کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و...

ادامه نوشته

داستان عبرت

در كتاب «اسرار معراج» اين حديث بسيار مهم و جالب و حيرت‏آور را مى ‏خوانيم :

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته